فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۳

سرم خاکیست بعد از رفتنت در رهگذر مانده

نه چشمانند بر خاک از قدمهایت اثر مانده

من از دل داشتم چشم از جگر ادرار خون خوردن

چه باشد حال ما این دم که نی دل نه جگر مانده

سخن با من نمی گویی ز خاموشیت حیرانم

تویی این با خیالی از توام پیش نظر مانده

چو گشتم از همه تدبیرها در دفع غم عاجز

اجل بگرفت دامانم که تدبیر دگر مانده

نه من تنها شدم در عشق آن زیبا پسر محزون

درین بیت الحزن یعقوب هم دور از پسر مانده

سوی من راه پرسیده بلا چون راه گم کرده

زده غم دست در دامان من هر جا که درمانده

فضولی نیستم قانع بیک دیدن ازو اما

چه سازم چاره از عمری که دارم زین قدر مانده