فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۱

شد دلم صد پاره و چون لاله بر هر پاره‌ای

سوختم داغی ز عشق آتشین‌رخساره‌ای

شد دلم خون تا شود فارغ ز سودای بتان

وه که دارد باز هرسو قصد او خونخواره‌ای

بهر درمان درد سر دادن طبیبان را چه سود

چون مریض عشق جز مردن ندارد چاره‌ای

گر ز بی‌دردی بود غافل ز من آن هم خوش است

تا به کام دل کنم در روی او نظاره‌ای

بهر آزارم رقیب آن تندخو را تیز کرد

آهنی افروخت آتش بهر من از خاره‌ای

حیرت حال من انجم را ز گشتن باز داشت

تا نماند غیر اشکم کوکب سیاره‌ای

نی فضولی راست سر منزل سر کویت همین

سر بدان جا می‌نهد هر جا که هست آواره‌ای