فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۱

کرد درد غیر را دلبر علاج

داد ما را رشک تغییر مزاج

ناصحا مستغنیم از پند تو

نیست با پند تو ما را احتیاج

باز نقد اشکم از سودای تو

داد بازار محبت را رواج

می دهم از دل بهر مه پاره

ره رو عشقم مرا اینست باج

خون دل گر خورد عشقت دور نیست

پادشاه از ملک می گیرد خراج

خاک بر سر می کنم دیوانه ام

گاه تختم گشته خاک و گاه تاج

یار می داند فضولی حال تو

عرض حاجت نیست محتاج لجاج