اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۷

رخ تو فتنه جهان بودی

گر نه، از دیده‌ی نهان بودی

دل و دین رفت در سر غم تو

کاش باری امید جان بودی

ز رخت یادگار خواستمی

گرنه اشکم چو ارغوان بودی

دل، به خستی به جان ز دست غمت

گرنه رویم چو زعفران بودی

میزبانی است تازه وعده‌ی تو

گرنه در لقمه استخوان بودی

عشوه‌ای می‌دهی که آنِ توام

کی چنین بودی، ار چنان بودی

خوردمی، بر ز خاک کوی تو دوش

گر نه فریاد پاسبان بودی

در رکابم فلک پیاده شدی

چون قبول تو هم عنان بودی

از مقیمان آستان غمت

فخر گردی گر آسمان بودی

زان لطافت که در دل است تو را

کاشکی هیچ در زبان بودی

سِرِ ما گر به هیچ ارزیدی

خاک آن فرخ آستان بودی

دوش گفتی اثیر از آن من است

نه چنین بودی ار چنان بودی