اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۴

ره صد رهگذرت می‌دارم

چشم و دل بر اثرت می‌دارم

با همه بی‌خبری، هرچه کنی

لحظه لحظه، خبرت می‌دارم

تا سگ خویشتنم نامیدی

یزک بام و درت می‌دارم

در جهان دوست‌تر از جان چه بود؟

من از آن، دوست‌ترت می‌دارم

نقد کردم ز رخ گوهر، اشک

سر طوق و کمرت می‌دارم

چون خوری خون دل من بگذار

تا به خون جگرت می‌دارم

مردم چشم منی، در همه عمر

در حجاب نظرت می‌دارم

گفتی‌ام خوار همی‌دار اثیر

خوار بادم اگرت می‌دارم