وصلش مرا قرین سعادت نمیکند
چون بیند التفات زیادت نمیکند
خوی زمانه دارد از آن در ره وفا
بسیار می بکوشم و عادت نمیکند
بیمار اوست دل نه بدین است نالشم
زان ناله میکند که عیادت نمیکند
گفت ای فلان ز من بسلامی بسنده کن
گردم به این و هم بسعادت نمیکند
بر من سلام کی کند آن کاو نظر کنون
در آسمان ز کبر و سیادت نمیکند
گفتم که زنده می شمرد وصل تو مرا
گفتا خودت نماز ولادت نمیکند
گه گه تعهدی کندم لعل تو و لیک
بی معنی است چون بارادت نمیکند
گفتم که کارم از تو به جان است گفت اثیر
کس گوش سوی زرق و عبادت نمیکند
کافر نمی شوم که دم و عشوه کار اوست
من باورم بلفظ شهادت نمیکند