قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۷۰ - در مدح ابومنصور وهسودان

که بست از مشک چندین بند گرد آن گل خندان

که چندان کاندر او بند است دل‌ها برده صد چندان

نگاری زینت مجلس بتی پیرایه لشکر

به مجلس شمع جان‌سوزان به لشکر شاه دلبندان

لبش ماننده پسته برش ماننده سوسن

به زیر پسته‌اش لؤلؤ بزیر سوسنش سندان

اگر عنبر همی‌خواهی به نزد خویش کش زلفش

وگر شکر همی‌خواهی لبش با لب بپیوندان

چه زلفست این که یک ساعت به جای خود نیارامد

بود گه بر مه روشن بود گه بر گل خندان

در آن چاه زنخدان کرده زلفش اندر اشگفتم

که یوسف هست یا زلفین زنخدان هست یا زندان

چو دندان و لبش بینم تبه گردد دل و دینم

بفرساید ز عشق او لب زیرینم از دندان

شود بر ناز هجرش پیر و پیر از وصل او برنا

چو خلق از کینه و مهر خداوند خداوندان

سر میران ابومنصور وهسودان کجا هست او

سر شاهان و جباران مه خویشان و پیوندان

اگر گیتی در ارزاق بر مردم فرو بندد

کف رادش نمی باشد برزق خلق در بندان

در آن سالی کجا روید ز سنگ خاره بر نعمت

ز خشم او بشهر خصم باشد قحط و در بندان

بمهرش جان نیفروزند جز پاکان نیک اختر

بکینش دل نیفروزند جز با سنگ و با سندان

بتارک بر نهد توقیع تو دائم شه خلخ

بچشم اندر کشد گرد بساط تو شه هندان

فنای خویشتن خواهند پیش او خردمندان

که قارون زیر خاک اندر بود دائم همی زندان

بود شاهان بملک خویشتن خوشنود در گیتی

بود گیتی بدو خوشنود و خلق از اوست خرسندان

تو با شاهان دیگر آنچنان باشی بهر بابی

که شیران همبر گوران و بازان همبر جغدان

سپاه روزه پیش آمد به کام خویش یک چندی

بگیر از سیم غبغب حور قندین بوسه چندان

به پیروزی بقا بادات چندانی که با دیده

ببینی عیش فرزندان فرزندان فرزندان