بیا جانا که دردم را دوایی
ز جان مشتاقتم آخر کجایی
نمیبینم جهان را بی جمالت
تو میدانی که نور چشم مایی
ندارم بی تو یک دم صبر و آرام
بگو تا کی کنی از ما جدایی
تو جان رفتهای از بر، خدا را
نه وقت آمد که بازم با تن آیی
اگر یک شب درآیی از درم شاد
بود در شأن من لطف خدایی
نیامد وقت آن جانا که از لطف
عنان دوستی سویم گرایی
چرا بیگانهوش گشتی به یکبار
که برچیدی بساط آشنایی
نکردی رحمتی بر حال زارم
نگارا پیشه کردی بی وفایی
تو سلطان جهانی من گدایت
کنم از جانب وصلت گدایی