چو حال زار من خسته دل تو میدانی
به شرح حال چه حاجت که در دل و جانی
به سرّ سینه مردان که از میانهٔ جمع
به لطف خویش برون بَر تو این پریشانی
بگیر دامن اخلاص و نیک مخلص باش
دلا خلاص نیابی یقین به پیشانی
چو آب روی من خسته بردهای تا کی
بر آتش غم عشقم چو دود بنشانی
به اوّل ار نکنی فکر عاقبت ای دل
به آخرت نبود هیچ جز پشیمانی
چو من ز روی ارادت تو را ثنا خوانم
مرا چرا تو به خواری ز پیش میرانی
ز دامن تو ندارم به تیغ دست امید
که گر به قهر برانی به لطف واخوانی
گرم به قهر برانی ز درگهت نروم
کجا رود ز در لطف بنده جانی
مراد دل همه در کام نامرادی دان
که در جهان همه حالی تو نیک میدانی