جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۴۳

چرخ کی گردد به کام ما دمی

تا زداید از دل تنگم غمی

تا نهد بر جان مجروحم ز لطف

از شب وصل نگارم مرهمی

باشدم هردم غمی بر دل ز هجر

چون کنم در غم ندارم همدمی

جان بدادم از غم عشقت کنون

ای مسیحای زمان دردم دمی

این دل مسکین شد از هجر تو خون

چون تواند دم کشیدن دمدمی

گر خرامیدی چو سروی سوی ما

من جهان در دم فدایش کردمی

گرچه ماه نو بوَد در عید خوب

هم ندارد همچو ابرویت خمی

ای عزیز من نمی‌ارزد چرا

با غم روی تو پیشم عالمی

گرچه مهرت نیست با ما دلبرا

هم ز روی لطف بنوازم دمی