چه باشد ار به من خسته دل کنی نظری
و یا بپرسی از حال زار من خبری
چو خاک بر سر راهت فتادهام چه عجب
اگر تو بر سر خاک رهی کنی گذری
مرا تو مردمک دیدهای و در غم عشق
به روی آب فکندیم با تو ما سپری
شرار آه من از چرخ نیلگون بگذشت
نمیکند به دل همچو آهنت اثری
به تحفه خواستی از من روان فرستادم
به غیر جان نبود چون کنیام ماحضری
تو را چو ما و به از ما بسی نگارینست
به جان تو که نداریم غیر تو دگری
نظر به حال جهان کن دمی ز روی کرم
که مه دریغ نمیدارد از جهان نظری
چو حلقه میزنمت سر به در دری بگشای
که ره نمیبرم ای دوست جز درت به دری