جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۱۳

ای که دل دارد بسی بر روی جانان آرزو

چون کسی کاو درد یابد سوی درمان آرزو

گرچه بی سامانم از تو وصل می‌خواهم شبی

زانکه می‌دانم که دارد سر به سامان آرزو

آرزوی من به خاک پای تو دانی که چیست

همچو تشنه کاو برد بر آب حیوان آرزو

آرزومندم چنان بر روی شهرآرای تو

مرده را بینی که چون باشد سوی جان آرزو

بس بکوشیدم که رویت باز بینم دلبرا

برنیاید هیچ کامی بنده را زان آرزو

صبر از حد رفت و جان آمد به لب از جور یار

هیچ می‌دانی چه دارد دل ز جانان آرزو

موسم گل در بهار اندر چمن هر سو چمان

بر لب جویی کند سروی خرامان آرزو

گر ندارد با جهان میلی نگار بی وفا

دیده باری بر رُخت دارد فراوان آرزو