زین بیشتر چون زلف خود خاطر پریشانم مکن
واندر فراق ای عمر من شیدا و حیرانم مکن
دردی ز تو دارم ولی درمان نمییابم چرا
آخر که گفتت درد ده وز لطف درمانم مکن
از دست هجران جان من آمد به لب از وصل خود
دادم بده زین بیشتر بیداد بر جانم مکن
پیمان تو با من دادهای در عهد حسن خویشتن
ای نور دیده رخنهای در عهد و پیمانم مکن
من ذرّه ناچیز و تو سلطان انجم خود تویی
خورشیدوارم رخ نما چون ابر گریانم مکن
هرچند من مستغرقم از آب چشم خویشتن
بر آتش هجران خود زین بیش بریانم مکن
ای جان و ای جانان من فرماندهی بر جان من
هر جور میخواهی بکن در بند هجرانم مکن
چون از رخ جان پرورت هستم بعید اندر جهان
من لاشهٔ بی حاصلم در عید قربانم مکن
از تاب چوگان دو زلف اندر سر میدان عشق
مانند گوی اندر غمت افتان و خیزانم مکن