نگارا بر من مسکین نظر کن
ز آب چشم مظلومان حذر کن
الا ای باد صبح ار میتوانی
نگارم را ز حال ما خبر کن
بگو ای سرو ناز بوستانی
ز لطفت یک زمان بر ما گذر کن
دلا در دام عشق او اسیری
مرادت بر نمیآید سفر کن
سفر کردن دوای درد عشقست
برو یا عشق او از سر به در کن
سنان غمزهاش خونریزتر گشت
توانی جان و دل پیشش سپر کن
غم هجرانش چون استاد عشقست
بیا دل قصّه عشقش ز بر کن
تو تا کی در جهان سرگشته گردی
برو دستی در آن آر و کمر کن
ز سودا زود در زلفش درآویز
شکنج طرهاش زیر و زبر کن