جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۵۶

از شب وصلت دل ما شاد کن

یک دمک آشفته دلان یاد کن

داد دلم چون ندهی دلبرا

کیست که گفت این همه بیداد کن

بنده ز جانت شده ام رایگان

بهر خدا از غمم آزاد کن

بلبل جان وقت گل آمد خموش

از چه شدی، ناله و فریاد کن

روز زمستان بشد و از بهار

گشت جهان خرّم و دل شاد کن

گر ندهد کام دلت روزگار

رو به در شاه جهان داد کن