جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۳۶

بس روز به عشق تو بریدیم بیابان

بس شب به غم هجر تو بردیم به پایان

تو پادشه کون و مکانی به حقیقت

آخر نظری کن به دل تنگ گدایان

ای دل نشنیدی تو که در عهد غم او

رحمت نبود در دل بی مهر و وفایان

ای دل به نثار قدم آن بت مهوش

ما را نبود هیچ بجز دیده گریان

جان در غم او سوخت و جهان در غم او شد

باشد که کند یک نظری بر دل بریان

در درد فراق رخت ای مایه روحم

خون می‌رود از دیده غم‌دیده چو باران

چون جان و جهان در سر کار غم او شد

بر خون من خسته چرا گشت شتابان