جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۷۵

دور از تو دلبرا چه جفاها کشیده‌ایم

وز طعن دشمنان چه سخنها شنیده‌ایم

آنها که دیده از غمت ای نور دیده دید

نشنیده‌ایم از کس و هرگز ندیده‌ایم

در دور چرخ سفله ز دست حریف هجر

بس جرعهٔ جفا که به یادت کشیده‌ایم

گویی که چیست حاصل عمرت ز عشق ما

دل رفت در پیش، طمع از جان بریده‌ایم

از اشتیاق آن دهن همچو میم تو

چون نون ز بار محنت هجران خمیده‌ایم

زین بیش خون مردمک دیده‌ام مریز

کاو را به نار و خون جگر پروریده‌ایم

ما ذرّه‌وار در سر بازار مهر یار

شادی به باد داده و غم را خریده‌ایم

گر دوست یاد ما نکند ما ز مهر دل

بر یاد دوست جامه جان را دریده‌ایم