دوش میرفت دوش بر دوشم
زد بُطر آن مه کله پوشم
صبحگاهش به خواب میدیدم
که به ناز آمدی در آغوشم
آنچنان بی خبر شدم در خواب
که هنوز از خیال مدهوشم
چه می است اینکه عشق او درداد
که به بویی ز دل بشد هوشم
گر مرا یاد ناوری هرگز
نشود یاد تو فراموشم
چند مهرت نهان کنم از خلق
چند آتش به زیر نی پوشم
گر بدانی که در غم هجرت
چه قدحهای زهر مینوشم
هم ترّحم کنی به حال جهان
نکنی عاقبت فراموشم