جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۷۶

دلا صبر از رخ جانان ندارم

به عشق او سر و سامان ندارم

صبا از من پیامی بر، بر یار

کزین پس طاقت هجران ندارم

بود مشکل مرا درد فراقت

تو دانی بر دلم آسان ندارم

مسلمانان به درد عشق جانان

تحمل با غم حرمان ندارم

چو زلف تو چنین شوریده حالم

به دل مشکل که من فرمان ندارم

به هر جوری که بینم از تو جانا

یقین دان دستت از دامان ندارم

جهانی را تو جانی ای دلارام

مکن عیبم که صبر از جان ندارم

به سالی یک زمان پیشم نیایی

چگونه در غمت افغان ندارم