جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۱۶

آنکه در عالم ثنایش کرده‌ام

جان فدای خاک پایش کرده‌ام

من خیال روی آن زیبا نگار

در درون دیده جایش کرده‌ام

رای او بر خون ما گر هست و نیست

من ز جان فرمان رایش کرده‌ام

گر بداند آن نگار بی وفا

من چه سربازی برایش کرده‌ام

گر رضا بر خون ما داده‌ست یار

من ز جان عین رضایش کرده‌ام

ترک عمر و جان و صبر و هوش و عقل

ای عزیزان در وفایش کرده‌ام

درد دل تا چند گویم در جهان

بس تحمّل بر جفایش کرده‌ام