دل به غم تو بستهام و از همه خلق رستهام
چون سر زلف خویشتن چند کنی شکستهام
یاد من آر از کرم زآنکه به یاد وصل تو
شاد نگشت خاطرم تا به غمت نشستهام
تا به غمت نشستهام ای بت دلربای من
رشته مهر و دوستی از همه کس گسستهام
گر ز کمان ابروان تیر جفا گشادهای
دیده گشاده بر رخت دل به جفات بستهام
پرده برافکن از رخت تا نظری ببینمت
زآنکه به روی چون مهت فال بود خجستهام
چند کشم جفای تو چند برم عنای تو
دست خود از وفای تو و از دل خویش بستهام
رحم کن ای حبیب من لطف کن ای طبیب من
شربتی از لبم بده کز تو عظیم خستهام
جان و جهان و صبر و دل در سر کار عشق شد
با همه درد دل کنون از غم تو نرستهام