چون تو را گشتم ز جان و دل غلام
من ز جان گویم فلک بادت به کام
باد کامت از جهان حاصل ولی
میل دل بادا تو را بر ما مدام
این همه آتش که در جان منست
سخت مشکل میشود سودای خام
چون صراحی دل پر از خونم مدام
در میان سرگشتهام مانند جام
با رخت شبهای تاری همچو صبح
بی رخت صبح جهان دارم چو شام
خستگان را زود بنواز از کرم
تا شوی اندر دو عالم نیک نام
همچو شمعم برفروزان روز وصل
همچو سروم از در دل میخرام
همچو سروم سایهای بر سر فکن
تا جهان گردد از آن رو با نظام