به چشم و ابروی شوخ ای دلارام
ببردی از دلم یکباره آرام
تو طعم درد هجر، آن روز دانی
که نوشی جرعهای خوناب از این جام
به شَست زلف تو پابند گشته
نمیدانم که چون باشد سرانجام
خبر داری نگارا کز هوایت
مرا شهباز دل افتاده در دام
بگفتم با دل آن آهوی وحشی
نگشته در جهان با هیچکس رام
مپز دیگ هوایش را که دایم
نگردد پخته کاین سودا بود خام
ز لعلش کام دل مشکل بیابی
چرا کان نازنین شوخیست خودکام
گر آری رحمتی بر حال زارم
تو را ماند به نیکی در جهان نام