برنمیآید مرا زان لعل جان افزای کام
وز شراب عشق او چون چشم او مستم مدام
چون صراحی میرود خون دلم از جور یار
دایماً سرگشتهام در مجلس او همچو جام
می پزم سودای زلف یار در دیگ هوس
عقل می گوید تو تا کی میپزی سودای خام
صبر میباید مرا در عاشقی و چاره نیست
همچو مرغ زیرک ای دل چون درافتادی به دام
ای صبا چون بگذری هیچت فتد کز مردمی
سوی یار من بری از خستهٔ مسکین پیام
گو من مهجور در عشق تو سرگردان شدم
در جهان از وصل تو هرگز ندیده هیچ کام
میفرستم از دل و جانت سلامی دم به دم
ور تو در سالی کنی یک بار یاد ما تمام