به زلف سرکش شوریده چون شام
کشیدهست او جهانی را در آن دام
به روی چون صبوح باده نوشان
مسلمانان که دیده صبح با شام
ندیده نوشی از لعل لبانت
ز صبرم در فراقت تلخ شد کام
مر آرام دل وصل تو باشد
که در هجران نمیگیرد دل آرام
ز روی لطف بنوازم خدا را
بده از بادهٔ وصلم یکی جام
دلم در آتش هجران زمانهاست
فتاده دلبرا ز اندیشهٔ خام
دل مجروح غمگینم بدین سان
روا داری ندیده در جهان کام
چو کام از لعل یارم برنیاید
بباید صبرم از وی کرد ناکام