دل به زلفت دادهام زآنم پریشانست حال
نیک سودایی شدهستم دلبرا زآن خط و خال
حال من چون زلف و خالت شد پریشان در غمت
خود نپرسیدی تو روزی کز غمت چونست حال
من چو از جان گشتهام مشتاق دیدارت چنین
از من خاکی چرا ای دوست بگرفتت ملال
ساحران چشم مستت ای نگارین از چه روی
وصل ما کردت حرام و خون ما کردت حلال
تکیه بر حسن ای عزیز من نباید کرد بیش
زآنکه حسن خوبرویان زود مییابد زوال
گر کمال عشق من بر حسنت افزاید چه باک
حسن را باشد زوال و عشق را باشد کمال
روز هجرانت مرا از پا درآوردهست زود
حسبةلله شبی کن دستگیریم از وصال
نیستم در عشق تو فریادرس کس در جهان
جز خیالت جز خیالت جز خیال
خضر جان ما تویی آمد به لب جانم ز غم
از چه میداری دریغ از تشنه لب آب زلال