مراست درد فراقی که نیست درمانش
شبیست شدّت هجران که نیست پایانش
مرا سریست و فدای تو کردهام چه کنم
که از بلای فراق تو نیست سامانش
عظیم دور فتادهست کعبهٔ مقصود
که نیست در همه عالم حد بیابانش
ببین که مشکل ما حل نمیشود باری
از آن سبب شب هجران ما شد آسانش
دلم ز دست غم و درد تو به جان آمد
بگو که با که بگوییم درد پنهانش
طبیب درد دلم را دوا نمیسازد
چرا که نیست امیدی چنان بدین جانش
اگر به جان رسدت دست ای جهان زنهار
مکن دریغ و به جانان خود برافشانش