آنچنانم ز غم عشق تو حیران که مپرس
واله و شیفته و خستهٔ هجران که مپرس
سر و سامان ز غم عشق تو دادم بر باد
تو چنان فارغ ازین بی سر و سامان که مپرس
مشکل آنست که او فارغ از احوال منست
دل سرگشته چنان تشنهٔ جانان که مپرس
جور این چرخ ستمکاره کشیدم بسیار
در غم و شدّت هجران تو چندانکه مپرس
تا سواد سر زلف تو بدیدم عمریست
که چنانم من از آن روز پریشان که مپرس
گفته بودم که تو را روی به مه میماند
آنچنانم من ازین گفته پشیمان که مپرس
تا گل روی تو دیدم همه شب چون بلبل
میزنم نعره شوقی به گلستان که مپرس
از جهان مسکن من خاک در تست ولی
میکشم جوری از آن مردک دربان که مپرس
به امید حرم وصل تو ای جان و جهان
زحمتی دیدهام از راه بیابان که مپرس