فغان و داد ازین روزگار سِفله نواز
که دارد اهل مروّت بدین صفت به نیاز
ز آهن و مس و رویست و قلع عالم پُر
طلا و نقره ازین جور میرود به گداز
چراغ بزر ز روغن همیشه میسوزد
جفا نگر که سر شمع میبُرند به گاز
به شهر، کبک و کبوتر به دانه میدارند
به دشت و کوه و بیابان به طعمه گردد باز
ز جور چرخ جفاجوی دونِ دون پرور
نکرد مرغ دل من درین هوا پرواز
حکایت ستم چرخ با که بتوان گفت
به غیر باد صبا کاو مراست محرم راز
مگر به گوش فلک از جهان دهد پیغام
که بیش ازین سر ناجنس را به خود مفراز