گفتم چو باز آید مگر بر حالم اندازد نظر
باز آمد و شد حال من از لطف او آشفتهتر
یارب که گوید حال من در حضرت آن پادشاه
هم لطف او یاد آورد از حال درویشی مگر
تا دور گشت آن سیم تن از غم شدم بی خواب و خَور
چشمم به ره گوشم به در کز وی دمی آرد خبر
ای باد وصلش را بگو کز محنت هجران تو
بیچارهای در جست و جو تا کی خورد خون جگر
شاید که آری رحمتی کافتادهام در زحمتی
چون دادت ایزد دولتی در حال مسکینان نگر
امید الطافت مرا افکند در عین عنا
ور نه من بی دل کجا وین زحمت و این درد سر
تا کی مرا ای سنگدل داری چنین خوار و خجل
کار من مسکین مهل کز غم شود زیر و زبر
تا عهد با تو بستهام عهد کسان بشکستهام
تا با غمت پیوستهام شادی نیندیشم دگر
صد چوب تیر از ترکشت کاو بر دل ما میزند
دل کردهام قربان او جان و جهان پیشش سپر