جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۰۱

درخت وصل آن دلبر مگر در بر نمی‌آید

که کام جان من هرگز ز لعلش برنمی‌آید

به سرو قامتش گفتم چرا نایی برم گفتا

منم سرو سهی لیکن قدم در برنمی‌آید

من بیچاره از یادت نباشم یک زمان خالی

تو را خود یاد من هرگز به خاطر درنمی‌آید

من مفلس نه زر دارم نه زور اما کنم زاری

ولی وجهی‌ست عشق او که بی‌زر برنمی‌آید

دلم بگرفت بی‌رویت به وصلم یک زمان بنواز

که بی‌روی تواَم یک دم دمی خوش برنمی‌آید

دو چشم مست خونریزت به ناوک دیدهٔ جان دوخت

ببین در غمزه‌ات جانا گرت باور نمی‌آید

به یاد لعل شیرینت به جان تو که خسرو را

همه عمرش دمی یاد از لب شکّر نمی‌آید

به دل گفتم که ترکش کن که یاری سست‌ پیمانست

ولی شخص ضعیفم از پس دل برنمی‌آید

چرا آخر به وصل او نگشتم در جهان واصل

به پایان شب هجرش اگر با سر نمی‌آید