جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۷۱

زین بیش با فراق تواَم ساختن نبود

تدبیر دل ز عشق تو پرداختن نبود

گفتم به صبر چاره وصلش کنم ولیک

با روز شوق جز سپر انداختن نبود

چون من قتیل عشق تو بودم به قصد ما

حاجت تو را به تیغ برافراختن نبود

بشکست قلب ما غم عشقت که با فراق

بازوی صبر و پنجه درانداختن نبود

چون سوز عشق تو جگرم سوخت همچو شمع

تدبیر جز نشستن و سر باختن نبود

سیلاب دیده‌ام ز فراقت همه جهان

بگرفت آنچنانچه ره تاختن نبود

اسب رُخت بیامد و زد شه رخی چنان

کش هیچ چاره‌ای بجز از باختن نبود