گر کسی را درد بی درمان بود
از لبت درمان او آسان بود
قطرهای زان چشمهام بر لب چکان
اعتمادی نیست تا بر جان بود
دیدهٔ جان بربدوزم از رخت
گر جهانی سر به سر پیکان بود
تو همه جانی که دل بردی ز ما
با تو ما را چون سخن در جان بود
یک دمک ای دیده خون دل مریز
مردمی کن مردمم مهمان بود
چون زنان زنهار بدعهدی مکن
عشقبازی عادت مردان بود
از شراب عشق خویشم مست کن
زآنکه مستی عادت رندان بود
این دل بیچارهام در هجر تو
تا به کی در عشق سرگردان بود
راست میپرسی چو سرو قامتت
بی رخت بر ما جهان زندان بود