جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷۹

چرا ز وصل تو کامم روا نمی‌باشد

چرا به بخت مَنت جز جفا نمی‌باشد

پیام من که رساند به یار مهرگسل

رسول من چه کنم جز صبا نمی‌باشد

بگو به هجر تواَم خون دل ز دیده برفت

به غیر مردمکم کس گوا نمی‌باشد

دوای درد من ای جان نمی‌کنی چه کنم

به دست بنده به غیر از دعا نمی‌باشد

چو نوش داروی لعلت دوای رنجورست

بده که جز شب وصلت دوا نمی‌باشد

بترس از آه دل زار دردمندانت

که تیر آه سحرگه خطا نمی‌باشد

برون مبر ز حد ای جان جفا که در دو جهان

ستم به خسته دلان هم روا نمی‌باشد