جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۸

فکرم به منتهای جمالت نمی‌رسد

دست امید من به وصالت نمی‌رسد

همچون سکندر ار به جهان در طلب دَوَم

جز حسرتم ز آب زلالت نمی‌رسد

جان می‌دهم به بوی وصال تو و هنوز

اندیشه‌ام به خیل خیالت نمی‌رسد

فریاد بی دلان ز غمت بر فلک رسید

بر خاطر شریف ملالت نمی‌رسد

قدّت نهال روضه خلدست و مشکل آن

دست ضعیف دل به نهالت نمی‌رسد

مرغ دلم هوای سر کوی او گرفت

بیچاره گشت و در پر و بالت نمی‌رسد

اخلاص ما به روی و ریا نیست با رخت

زان روی چشم در خط و خالت نمی رسد

هرچند ماه نو که به عیدند شاد از او

لیکن به ابروی چو هلالت نمی‌رسد