تا دو زلف تو پیچ و تاب آورد
شور در حال شیخ و شاب آورد
رشک روی تو ای پریچهره
لرزه در چشم آفتاب آورد
روی چون آفتاب دوست بدید
دیده ی ما به دیده آب آورد
جان چو مشتاق بود بر وصلت
از دل سوخته کباب آورد
حال دل با طبیب خود گفتم
صبر فرمود و با جواب آورد
کاین علاجست درد دوری را
چه کنم رایش این صواب آورد
بوی زلف بنفشه رنگ نگار
چو دماغم شنید خواب آورد
لب رود و سرود و بوی بهار
یادم از دولت شباب آورد
لطف جان بخش یار بر لب جوی
دف و چنگ و نی و شراب آورد
گفتمش بوسه ای بده صنما
زآن لب و چشم در خطاب آورد
زآن لب چون شکر عجب دارم
که به تلخی مرا جواب آورد
گل ز شرم رخش در آب افتاد
بر سر آتش و گلاب آورد
دیده ی بخت ما نشد روشن
تا رخ مهوشت نقاب آورد
آنچه من از زمانه می بینم
در جهان این بلا که تاب آورد