جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۶

آه دردآلود من از سقف مینا بگذرد

وآب چشمم در غمش از موج دریا بگذرد

آب چشم ما ز سر بگذشت در هجران او

بر دل ما رحمت آرد هر که بر ما بگذرد

وعده ی وصل خودم زنهار بر فردا مده

خسته ی هجران تو شاید که فردا بگذرد

نگذرد بر خاطرت روزی که بر ما بگذری

مگذر از راه وفا زنهار کاینها بگذرد

وصل بی هجران میسّر نیست کس را در جهان

نیک و بد هرکس نماید زشت و زیبا بگذرد

ای دل مسکین برآید آفتاب روز وصل

غم مخور خوش باش کاین شبهای یلدا بگذرد

هم نماند ضایع آخر ناله های زار من

زآنکه آهم صبحدم از سقف مینا بگذرد

هر که او منع زلیخا می کند در عاشقی

گر ببیند یوسف از منع زلیخا بگذرد

عاشقان تنها فدای خاک یکرانش کنند

آن نگار سرو قد جایی که تنها بگذرد

با بد و نیک جهان ای جان بساز از بهر آنک

شادی نادان نماند رنج دانا بگذرد