چشم خوابآلود او بنگر که چون دل میبَرَد
درد عشقش از دل ما صبر مشکل میبَرَد
گر گمان دارد که بر گردم من از کویش به جور
شک ندارم کان نگارم ظنّ باطل میبرد
موج دریای بلای عشق او بالا گرفت
لاجرم ملاح جان کشتی به ساحل میبرد
زآب دیده من درخت قامتت پروردهام
باغبان چون سعی کرد از میوه حاصل میبرد
تا به دست آرد به خون دل ز هر سو توشهای
در جهان نامرادی رنج سایل میبرد
ای دل محزون نظر کن کز جفای روزگار
ای بسا دانا که اکنون جور جاهل میبرد
ای بسا بار گنه کز این جهان بر دوشم است
زان سبب شخص ضعیفم بار کاهل میبرد
زینهار ای دل تو غم کمتر خور و در ماه پیچ
در خیال روی دلبر کان غم از دل میبرد