دوای درد دوری صبر دارد
کسی کاو عشق ورزد صبر کارد
اگرچه عشق و صبر از هم بود دور
ز دیده عاشقی گر خون ببارد
به بادی کز سر کوی تو خیزد
دلم در خاک راهش جان سپارد
به پای آن کنم جان را که هرگز
سرش سودای عشق ما ندارد
ز جانش بندهام جانی ولیکن
مرا از بندگان کی میشمارد
ز یاد او دمی خالی نباشم
که در سالی دمی یادم نیارد
جهان و جان فدای دوست کردم
بجز من این دلیری خود که یارد