جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۹

ما را نمی‌رود نفسی یاد او ز یاد

یارب که یاد او ز دل خسته کم مباد

هرچند اعتقاد تو با ما درست نیست

هر دم زیادتست مرا با تو اعتقاد

من جز به یاد تو نزنم یک دم و تو را

یک دم نیاید از من آشفته حال یاد

پیوسته شادی تو اگر در غم منست

هرگز دلم بجز غم عشقت مباد شاد

بیداد می‌کشم ز غمت بر امید آنک

روزی به خوشدلی بستانم ز وصل داد

از درد هجر اگرچه گرفتار محنتم

هرگز ز روزگار تو را محنتی مباد

کُشتی به تیغ هجر من مستمند را

این رخصتت به خون دل عاشقان که داد

در لطف و دلبری چو تو فرزند خوبروی

از مادر زمانه به نیک اختری نزاد

جانم ز اشتیاق فلانی به لب رسید

یارب بلای عشق که اندر جهان نهاد

بر روز وصل دوست نداریم دسترس

یک شب ز روی لطف خدا روزیم کناد

حال جهان چو خال تو یکباره تیره گشت

تا شور زلف دلکش تو در جهان فتاد