جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۷

تا کی کشم ای دوست ز خود کرده ندامت

تا چند کشد دل ز غم عشق ملامت

مستغرق غم گشته به دریای تحیر

باشد که از این ورطه درآیم به سلامت

درده به من تشنه لب آبی که ازین بیش

در آتش هجران نتوان کرد اقامت

برخیز به بستان که سهی سرو نشسته‌ست

بر خاک خجالت صنما زآن قد و قامت

دل خال تو را دید و به زلف تو درآویخت

تا عاقبت الامر درافتاد به دامت

مسکین تنم از خاک درت برفکند دل

تا کشته شود بر سر کویت به علامت

از دست تو ای چرخِ سیه‌روی شب و روز

فریاد جهان سوز زنم تا به قیامت