منم که نقش تواَم هرگز از خیال نرفت
دو چشم بختم از آن چهره و جمال نرفت
ز جان ملول شدم در فراق یار و هنوز
نگار مهوش من از سر ملال نرفت
به جان رسید مرا دل ز دست هجرانش
به کوی دوست مرا جادهٔ وصال نرفت
میان مجمع رندان و عاشقان رُخش
بجز حکایت آن خط و زلف و خال نرفت
به پیش لعل تو کانست مایهای ز حیات
حدیث باده و سرچشمهٔ زلال نرفت
هر آنکه موی میانت بدید و قدّ چو سرو
نبود آنکه شب و روز در خیال نرفت