بر من خسته ز هجران چه جفاهاست که نیست
بر دل من ز فراقت چه بلاهاست که نیست
چشم سرمست تو ترک است و خطایی باشد
با من خستهاش ای جان چه خطاهاست که نیست
چه وفاها که نکردم به غم عشق و ز تو
به من دلشده آخر چه جفاهاست که نیست
در صبوح رخ و در شام سر زلف بتان
وز دهان من مسکین چه دعاهاست که نیست
چه بگویم که در اوصاف گل رخسارت
بلبلان را به زبان در، چه ثناهاست که نیست
چه جفاهاست که بر من نرسید از غم تو
در دل غم زدهٔ ما چه وفاهاست که نیست
در هوایت ز هوس گرد جهان میگردم
در سر من ز وصالت چه هواهاست که نیست