شب نیست کز فراق تو صد جامه پاره نیست
تدبیر ما به عشق تو جز صبر چاره نیست
ماییم بلبل و تو گلی در میان باغ
ما را به روی خوب تو غیر از نظاره نیست
چندان گریستم ز غم عشق آن صنم
کز آب دیده بر سر کویش گذاره نیست
عمریست تا که غرقهٔ دریای حیرتم
گویی که بحر عشق تو را خود کناره نیست
بر حال زار این دل سرگشته کی رسی
عشاق حسن روی ترا خود شماره نیست
بردی دلم ز دست و نخوردی غمم چرا
بیرحمتر از آن دل تو سنگ خاره نیست
گفتم قدت به سرو چمن نسبتی کنم
زین راستتر سخن بودم لیک یاره نیست