جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۹

دل من در خم چوگان دو زلفش چون گوست

که کند چارهٔ درد دل ما را جز دوست

رود خون می‌رود از دیدهٔ من در غم او

دل سنگین نگارم مگر از آهن و روست

نام و ننگ و دل و دین در سر کارت کردم

دوستان عیب کنندم که فلانی بدخوست

بنشین عمر گرانمایه مکن صرف غمش

جه کنم جان من و عشق فلان سنگ و سبوست

روی مقصود چو در کعبهٔ رویت دارم

این همه جور و جفا بر من مسکین ز چه روست

دلبرا خوی بد از روی نکو حیف بود

خوی زشت از رخ خوب ای بت زیبا نه نکوست

در جهان فاش شد و نیست ز عالم خبرش

که فلان شاه جهانست و جهان بندهٔ اوست