جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۸

دیده‌ام در رخ جان پرور تو حیرانست

زآنکه حسن رخت امروز دو صد چندانست

خستهٔ روز فراقت شده‌ام مسکین من

که بیا لعل شکرخای تواَش درمانست

صبح وصل تو ندیدیم و بشد عمر در آن

مگر ای دوست شب هجر تو بی پایانست

دیدهٔ بخت من غمزدهٔ شوریده

سالها تا ز غم عشق رُخت گریانست

مهر رخسار چو خورشید تو اندر دل ما

به سر و جان تو سوگند که صد چندانست

مدّتی تا به هوای قد آن سرو بلند

مرغ جانم به سر کوی تو در طیرانست

دادم امروز بده از شب وصلت زیراک

خانهٔ عمر من از جور جهان ویرانست