بُستان و ماهتاب و لب آب بس خوشست
بر بانگ بلبلان، سحری خواب بس خوشست
خون دلم چو چشم دلارام پُر ز جوش
از لعل دوست شربت عنّاب بس خوشست
در تاب رفت زلف تو از آتش رُخَت
وآن زلف دلفریب تو پُر تاب بس خوشست
از روشنی روی تو مهتاب خون گرفت
در ظلمت دو زلف تو مهتاب بس خوشست
کج کردهای کمان دو ابرو به تاب من
پیوسته ابروان تو در تاب بس خوشست
آن را که قبله روی چو خورشید خاورست
طاق دو ابروانش به محراب بس خوشست
لعل تو گفت کام جهان میدهم شبی
گر گوید او سخن هم ازین باب بس خوشست