امشبی حال وضع ما دگرست
در میان دست جان ما کمرست
دیدهٔ دیدنش به جان طلبم
غرض ما ز دوست یک نظرست
خسرو عشق با خیالش گفت
لب شیرین او به از شکرست
گشتهام همچو موی در هجران
یارب او را ز حال من خبرست
در فراقش ببین که میبارم
این همه خون دیده کز جگرست
بگذر از جور با من مسکین
کار عالم ببین که در گذرست
حال ما همچو زلفت آشفته
از غم روی تو به هم دگرست
قلب جانم مدام بر آتش
رنگ رویم ز هجر همچو زرست
دل مسکین من، ببینم باز
کز شب وصل یار بهرهورست
از همه دانشی که بود مرا
آیهٔ عشق آن صنم زبرست
ای دل خسته، گرد عشق مگرد
بیش از این زآنکه کار پُر خطرست
به یقین بنده ام تو را به جهان
آخر از بندگی چرا به دَرَست