که آن لعل لب نوشین گزیدهست
که مهرت را به جان و دل خریدهست
کند منع من مسکین بی دل
کسی کان روی مهوش را ندیدهست
بشد عمری که تا آن دلبر از ما
بسان آهوی وحشی رمیدهست
مگر آهو که مشک آید ز نافش
به گرد کوی آن مهرو چریدهست
دو دیده در رخ زیباش بستم
که وصلش لعل جانم را کلیدست
نهال قامتم از بار هجران
به بستان فراق او خمیدهست
کسی حال من بی دل بداند
که طعم شربت هجران چشیدهست
دل و دست امید من یکی روز
گلی از گلشن وصلش نچیدهست
اگرچه بار بسیارم به دل هست
جهان در کوچهٔ عشقش خزیدهست