چند از جان کشم به دل بارت
خون من خورد چشم خون خوارت
گرچه آزار من به جان طلبی
ما نخواهیم یک دم آزارت
گر فروشی به جان غم رویت
میشوم در جهان خریدارت
چون سکندر به وصل آب حیات
دیده مشتاق شد به دیدارت
تو به خواب خوشی و من تا روز
شده حیران ز بخت بیدارت
تو سر از ما کشیدهای چون سرو
ما جهان کرده در سر کارت
ای دل خستهٔ حزین بیرون
نشد از سر هنوز پندارت